نیمانیما، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
پیوندمن و باباپیوندمن و بابا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نیما...فرشته زمینی من

نیما گلی من....

سلام پسر نازم خوبی گلللم ...ببخشید که این روزا دیر پست میذارم ...این چند روز هم اتفاقات خوب افتاد ...هم نسبتا بد اول اتفاق بدرو میگم که بعد باشنیدن اتفاق خوب خوشحال بشی... چند روز پیش چشمات خیلی قرمز شده بود وخییلی نگرانت شدیم ...بابا امین سرکار بود ...اما مامان فرحناز با باباپرویز بردنت دکتر...خداروشکر دکتر گفت چیزی نیست برای رفع قرمزی چشمات یه شربت داد...یه چندروزی بهت دادم اما خوب نشد ....ازیه طرفم من مریض شدم ...یکشنبه شب ساعت 12باباامین منو برد دکتر وبا یه امپول خوب شدم همچنان نگرانه چشمات بود قرارشد با بابا امین فردای روز یکشنبه ببریمت چشم پزشک که خدارو شکر قرمزی چشمات از بین رفته بود کاملاخداروشکرپسرم اینو بدون همیشه دعای من پشت سر...
25 تير 1396

خوش گذروووونی

سلام نیما گلی ببخشید چند روز برات پست نذاشتم چون نبودیم چهارشنبه 7تیر ماه با بابا امین و مامان فرحناز وبابا پرویز و خاله شقایق رفتیم رستوران خیییلی خوش گذشت خوب بود و ولی یه چیز بد بود اینکه شما نتونستی از غذاهای خوشمزه بخوری و منم بخاطر این موضوع زیاد دلم نیومد بخورم و بیشتر توروبغل کردم وحواسم به تو بود و شب هم ساعت یازده و نیم مامانی اینا رو رسوندیم خونشون قرار بود فردا صبح پنج شنبه حرکت کنیم سمت بوانات و هرچی اصراره خاله و مامان اینا کردیم که شما هم بیایین خوش میگذره راضی نشدن و گفتن موقعیت جور نیست و خلاص رفتیم خونمون...... و یک دفعه تصمیم گرفتیم باهم بریم بوانات تند تند وسایلامون رو جمع کردم جای شمارو هم صندلی عقب درست کردم وخودمم...
13 تير 1396

عکسهای اتلیه دو ماهگیت....ثبت خاطره ها.

اینم عکسهای اتلیه دوماهگیت فسقلی نبات که به هزاااار بدبختی خانوم عکاس ازت گرفت ....همش گریه میکردی فقط تو بغل بابا امین و مامان فرحناز اروم میشدی... اما عکسا قشنگ شده و من دوستشون دارم......                                                                                 ...
7 تير 1396

دوری از بابا امین و دلتنگی

دلم خیلی امشب گرفته پسر.... هیچوقت اینقدر از بابایی دور نبودم دلم براش خیلی تنگ شده کاش به حرفش گوش داده بودم و باهم رفته بودیم بوانات عزیزم خودش هم که تماس گرفت خیلی ناراحت بود و میگفت یه گوشه تنها نشستم دلش برامون تنگ شده و گفت که از ناراحتی دوری ما به بهونه خوابیدن از جمع فامیل اومده بیرون ..عموهای تو و زن عموها و..عمه و همه اونجاهستن و جای ما رو خالی میدونن اشکال نداره پسرم....در عوض فردا نه ...انشالا پس فردا بابا امین میاد شیراز.... و با بابا پرویز و مامانی و خاله شقایق و بابا امین میریم رستوران بابایی و مامانی دعوتمون کردن.... انشالااااااااااااا  
6 تير 1396